۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

!everything is shit


Don't it strike you that same moon that's shining down, that's shining down on us here, that's shining down on that little girl that's my wife. And it's the same moon that's gonna be shining down when they send us to the war, That it's the same moon that's shining down on those boys getting shot at. Don't it strike you how each of us is a little bit of everything, and everything is shit.
tigerland , Joel Schumacher

این عکس همیشه برام نماد عقیده بود. عقیده ای که شاید با عقاید من جور نیست ولی اونقدر محکم بوده که این پسر بچه را اینطور مصمم به جبهه جنگ بکشونه تا اینکه چند روز پیش توی یکی از ویژه برنامه های هفته دفاع مقدس بی بی سی آلفرد یعقوب زاده عکاس این عکس از عکاسی توی جبهه های جنگ و از پسرکی که سوژه این عکسش بود گفت. از اینکه پسرک توی بغلش می لرزیده و گریه می کرده از اینکه پسرک سیزده سال بیشتر نداشته و به اجبار پدرش به جنگ آمده و اینکه مدت کوتاهی بعد از این عکس کشته می شه. 
هنوزم این عکس برام نماد عقیده است اما نه عقیده پسرک! 

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

کشور گاندی


درد من تنهایی نیست بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت بی عرضگی را صبر و با لبخندی بر لب این  حماقت را حکمت خداوند می نامند!
مهاتما گاندی

پ.ن 1: دلم برای هند مردمش سادگیش و زیباییش تنگ شده! واسه ساری پوشیدن و فیل سواری و رقصیدن!  واسه اینترنت بدون فیلترش! برای همسفرایی که کنارشون بیشتر از هر فامیل نزدیکی خندیدم و لذت بردم!

پ.ن 2: دلم واسه اون پسر جوون راننده تاکسی تنگ شده که با سادگی و بدون مقدمه ازم پرسید ایرانیم یا اروپایی (؟!) و وقتی فهمید ایرانیم از حسش به اروپایی ها و اینکه اونها چقدر با غرور به ما نگاه می کنن و اینکه این نگاه ها چقدر اون رو آزار می ده حرف زد! 





۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

Maybe it's time for miracles


آناهید مرد!  خبر مرگش مثل خبر یک امتحان بی موقع به همین سادگی بین بچه ها دهن به دهن می گشت. چند ماه پیش بود که برای دیدنش به بیمارستان امام رفتم. اونقدر بابت پولی که برای کمک بهش جمع کرده بودیم تشکر کرد که دیگه خجالت می کشیدم به چشمهاش نگاه کنم. با ذوق از تعداد پلاکت هاش و اینکه شاید تا دو هفته دیگه برگرده خونه پیش بچه هاش حرف می زد. وقتی صحبت از خونه رفتن می شد چشم هاش برق می زد. حالا آناهید مرده به همین سادگی!

خبر مرگش دوباره برام حسی رو که توی سفر چند روزم به هند داشتم زنده کرد. اینکه چرا؟! دلیل این همه تفاوت و تبعیض مادرزاد چیه؟! برای من کافر قبول اینکه خدایی وجود نداره خیلی راحت تر از تصور خداییه که حتی ککشم از این همه تبعیض نمی گزه! خدایی که اینقدر بی انصافه! این صراحتمو از دیدن زخم های چرکی پای نوزادی دارم که مادرش جلوی صورتم تکون می داد تا پول خردی کف دستش بذارم از دیدن...!!!  به قول یکی تا کی نونمون رو بزنیم توی خون و بگیم خدا داره امتحان می کنه بابا توی دانشگاهشم آخر ترم یه امتحان می گیرن و ...

 خیلی دلم پره!

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

فاتح شدم و خود را به ثبت رساندم؟!*


خستم! از تصمیم گرفتن از سبک و سنگین کردن از فکر کردن! از اینکه باید تو 17 سالگی تصمیمی بگیرم که قراره تمام سالهای آیندم رو شکل بده و هر وقت به کتاب های تست  و جزوه های پیش دانشگاهی نگاه می کنم بیشتر از قبل خستگیم را حس می کنم!

الان که فکر می کنم می بینم طلا فقط یه یاسمن به صنم های دیگم اضافه کرده. یه وسوسه... وسوسه یه صندلی توی دانشکده ادبیات (به قول یه عزیز آقای دانشکده های ایران)!
برای من دوره المپیاد تجربه فوق العاده ای بود. اول از همه بهم نشون داد که حالا حالا ها باید بدوم و خیلی چیزا برای یاد گرفتن دارم دوم اینکه از محیط رادیکال اطرافم در اومدم و  دوستای عزیزی پیدا کردم که دنیا و عقایدشون با من زمین تا آسمون فرق داره و دلم برای تک تکشون تنگ شده.

پ.ن 1: می ترسم از توقع خودم و بقیه
پ.ن 2: می دونم پست شادی نیست اما فکر کردم حداقل توی وبلاگم صورتک شادی الکیم رو یکم از صورتم  بر دارم.
پ.ن 3: امیدوارم 10 ساله دیگه وقتی به عقب نگاه می کنم خستگی این تصمیم توی تنم نمونده باشه!
پ.ن 4: رفیق نادان کل واقعا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم!

*قسمتی از شعر مرز پر گهر فروغ

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

اگر مي تونستم پدرم را انتخاب كنم شايد هيچ وقت به دنيا نمي آمدم*


از چند هفته قبل براي تئاتر كاليگولا بليت رزرو كرده بوديم اما بليت ها فرستاده نمي شد. مي گفتن جلوي اجرا گرفته شده و توي بازبيني به چندتا نكته ازش ايراد گرفتن و شرط گذاشتن كلمه هاي عدالت و اقتصاد از نمايشنامه حذف بشن! نمايش بالاخره اجرا شد اما با چندتا تغيير مثل جايگزين كردن كلمه انصاف جاي عدالت و خزانه به جاي اقتصاد! شايد چون خودشون هم مي دونن كاليگولا براي ما ايراني ها شخصيت دوري نيست و مي دونن براي تماشاگر هاي اين تثاتر كاليگولا معني خودش را دارد معني كه با كلمه هاي اقتصاد و عدالت راحت تر ميشه تفسيرش كرد.
كاليگولا نمايش خوش ساختيه. تركيبي از بازيگر هايي كه كنار هم قرار گرفتنشون به خودي خود مي تونه باعث موفقيت يك نمايش بشه. اما ضرب آهنگ كند  بيشتر از هر چيزي به كاليگولا ضربه زده و باعث شده صحنه هايي كه قراره بيشترين تاثير را روي مخاطب بذارن تبديل به يك آنتراكت بشن. ولي شايد مثبت ترين نكته ي اين اجرا انتخاب موسيقي هاي مناسب حال و فضاي خود نمايش بود. آهنگ ها همه از گروه راك اينگليسي archive انتخاب شده بود و چه از نظر شعر و چه از نظر موسيقي هماهنگي زيادي با كار داشت به خصوص آهنگ taste of blood كه بيشتر از همه توي اين كار شنيده مي شد.


*ديالوگي از نمايش

تماشاخانه ايرانشهر - خرداد و تير 89 - ساعت اجرا 20
نويسنده : آلبر كامو       طراح و كارگردان : همايون غني زاده 




۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

زنان كوچك

رنگ هاي شاد لباس شون, صورت خندون و شيطنتشون نگاه هر عابری رو جذب خودش مي كرد. سعي كردم سر صحبت را باهاشون باز كنم. اول از اسم ها و سنشون و بعد از هر دري حرف زدم تا موقعي كه ديگه بدون خجالت به چشم هام نگاه مي كردن و جوابم را مي دادن. دوستم پرسيد: كجايي اين؟ دخترك تند جواب داد ايراني!
لبخند زدم چون حس كودكانه جوابش رو دوست داشتم. حاضر جوابي بچه گونش برام شيرين بود اما تا موقعي كه فهميدم حاضرجوابي دخترك از بچگي نيست از بلوغيه كه خيلي زود دخترك را دچار خودش كرده. جوابي كه براي پنهان كردن افغاني بودنشون خيلي زود داده شد هيچ حس شيرين كودكانه اي نداشت تنها تلخي زندگي را نشان مي داد كه خيلي بيشتر از سن دخترك بهش رو نشون داده بود. تازه تونستم زخم هاي صورت انيس را ببينم.  تازه متوجه  موهاي به هم چسبيده و صورت هاي خاك گرفتشون شدم. ديگه نتونستم لبخند بزنم.