۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

فاتح شدم و خود را به ثبت رساندم؟!*


خستم! از تصمیم گرفتن از سبک و سنگین کردن از فکر کردن! از اینکه باید تو 17 سالگی تصمیمی بگیرم که قراره تمام سالهای آیندم رو شکل بده و هر وقت به کتاب های تست  و جزوه های پیش دانشگاهی نگاه می کنم بیشتر از قبل خستگیم را حس می کنم!

الان که فکر می کنم می بینم طلا فقط یه یاسمن به صنم های دیگم اضافه کرده. یه وسوسه... وسوسه یه صندلی توی دانشکده ادبیات (به قول یه عزیز آقای دانشکده های ایران)!
برای من دوره المپیاد تجربه فوق العاده ای بود. اول از همه بهم نشون داد که حالا حالا ها باید بدوم و خیلی چیزا برای یاد گرفتن دارم دوم اینکه از محیط رادیکال اطرافم در اومدم و  دوستای عزیزی پیدا کردم که دنیا و عقایدشون با من زمین تا آسمون فرق داره و دلم برای تک تکشون تنگ شده.

پ.ن 1: می ترسم از توقع خودم و بقیه
پ.ن 2: می دونم پست شادی نیست اما فکر کردم حداقل توی وبلاگم صورتک شادی الکیم رو یکم از صورتم  بر دارم.
پ.ن 3: امیدوارم 10 ساله دیگه وقتی به عقب نگاه می کنم خستگی این تصمیم توی تنم نمونده باشه!
پ.ن 4: رفیق نادان کل واقعا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم!

*قسمتی از شعر مرز پر گهر فروغ